او گفت در مورد داشتن کسی که میتوانی با او تماس بگیری و با او حرف بزنی و او تو را قضاوت نکند، چیز درمانی وجود دارد. او برایم داستانی تعریف می کرد و من آن را روی صفحه می گذاشتم و بعد به او می دادم تا بخواند. برای او بسیار احساسی بود، زیرا او نیز به نوعی تجربه را پردازش می کرد. او یک داستان را 50 بار به همان شیوه در یک برنامه گفتگو می گفت، سپس من سؤالات بیشتری در مورد آن می پرسیدم. یکدفعه داشت می گفت: “وای خدای من، من این را به شوخی می گفتم، اما در واقع، این واقعاً مزخرف است.”
زمانی که مایکل کی ویلیامز بر اثر مصرف بیش از حد دارو درگذشت سال گذشته در سن 54 سالگیاو تقریباً نوشتن داستان زندگی خود را به پایان رسانده بود. این بازیگر کهنه کار، که بیشتر به خاطر تجسم شخصیت های تلویزیونی تمام دوران مانند عمر لیتل آن شناخته می شود سیم و سفید گچی روی امپراتوری بورد واک، مدتها در مورد مبارزه خود با اعتیاد صحبت کرد. این صداقت را می توان در خاطرات جدید پس از مرگ او یافت، صحنه هایی از زندگی من. ویلیامز خاطرات خود را از بزرگ شدن در خانه های عمومی، یافتن جایگاه خود به عنوان یک رقصنده در مرکز شهر نیویورک دهه 80 و تعهد خود به فعالیت های عدالت خواهی نوجوانان به اشتراک می گذارد. این که چقدر آیندهنگر است، شگفتانگیز و غمانگیز است: او از این صحبت میکند که بالاخره بفهمد او کیست، و حس هدفی که در ساختن جامعه پیدا کرده است. در اینجا، نویسنده همکارش، جان استرنفلد، با او صحبت می کند GQ درباره خاطراتش از همکاری با ویلیامز و چالش سورئال تکمیل داستان بدون او.
مایک مرد بسیار متواضعی بود. او کتابی را نمیخواست که اینگونه باشد: «ببین چه کار کردم. تو هم میتوانی این کار را انجام دهی». او میخواست مطمئن شود که اگر با مردم تماس میگرفت، این کار را در سطح آنها انجام میداد: “من رنج کشیدهام. من یک معتاد هستم. کودکی سختی داشتم. اگر شما از آن عبور میکنید، میشنوم. همه ما می توانستیم به هم کمک کنیم.”
مایک مرا بهعنوان کسی که بیش از حد عمیق احساس میکرده بود، تلقی کرد. با هرکسی که با او ارتباط برقرار می کرد، این تعامل را با خود همراه می کرد، خواه به طریقی بتواند به او کمک کند یا به طریقی که بتواند هدف آنها را تبلیغ کند. من قطعاً این حس را داشتم که “خدایا، مایک، تو باید خیلی خسته باشی.” چه کسی در این عصر انرژی دارد که به هر کسی که ملاقات می کند یا هر موضوعی اهمیت دهد؟ اما وقتی او را شناختم، دیدم چقدر انرژی به او می دهد. او چیزهایی را به گونه ای احساس می کرد که فکر می کنم ما احتمالاً قصدش را داشتیم، اما هیچ کدام از ما این کار را نمی کنیم.